سلام
سال تحصیلی داره تموم می شه و من نتونستم خاطراتمو بنویسم. آخه مشقام دیر تموم می شن. یه روز امتحان دیکته داشتم. خانم معلم گفته بود 11 صفحه دیکته بنویسید. من فقط یه صفحه نوشتم. خانم معلمم خیلی ناراحت شد.
یه روز رفتیم شاهچراغ.
یه اردو هم یک شنبه ی هفته ی گذشته رفتیم. خوش گذشت. اما من به خاطر اون مجبور شدم یه قولایی به مامان بدم. این که دیگه وقتی کسی اذیتم می کنه خودمو روی زمین نندازم. صاف وایسم و صاف راه برم. تا کسی فکر نکنه من ترسو هستم. آخه یه جورایی شد که دیگه برای شما نمی گم.
روز یک شنبه مامان گفت به خانم معلم روزشو تبریک گفتی؟گفتم نه. پرسید چرا؟ منم گفتم همه ی بچه ها بهش کادو دادن. فقط من هیچی نداشتم بهش بدم.
آخه مامان سرما خورده بود. نتونسته بود برای معلمم چیزی بخره.
شب با بابا رفتن خریدن. منو هم به خاطر این که مشقام تموم نشده بود نبردن.
دیروز هدیه رو به خانم معلم دادم. اونم بهم گفت دستت درد نکنه، نمی خواست زحمت بکشی. آخه من که کاری نکردم. اون واسه من یه سال تحصیلی زحمت کشیده. یه حرفایی هم مامانم یادم داده بود که موقع دادن کادو بگم ولی همشو یادم رفت.
|