سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من و شیرین کاری هایم

آن که به تو گمان نیک برد با نیکویى در کار گمان وى را راست دار [نهج البلاغه]

از: علی مامان  سه شنبه 88/2/15  ساعت 9:23 صبح  

خاطرات عقب مانده ی من

سلام

سال تحصیلی داره تموم می شه و من نتونستم خاطراتمو بنویسم. آخه مشقام دیر تموم می شن.   یه روز امتحان دیکته داشتم. خانم معلم گفته بود 11 صفحه دیکته بنویسید.  من فقط یه صفحه نوشتم.  خانم معلمم خیلی ناراحت شد.

یه روز رفتیم شاهچراغ.

یه اردو هم یک شنبه ی هفته ی گذشته رفتیم. خوش گذشت. اما من به خاطر اون مجبور شدم یه قولایی به مامان بدم. این که دیگه وقتی کسی اذیتم می کنه خودمو روی زمین نندازم. صاف وایسم و صاف راه برم. تا کسی فکر نکنه من ترسو هستم.  آخه یه جورایی شد که دیگه برای شما نمی گم.

روز یک شنبه مامان گفت به خانم معلم روزشو تبریک گفتی؟گفتم نه. پرسید چرا؟ منم گفتم همه ی بچه ها بهش کادو دادن. فقط من هیچی نداشتم بهش بدم.

آخه مامان سرما خورده بود. نتونسته بود برای معلمم چیزی بخره.

شب با بابا رفتن خریدن.  منو هم به خاطر این که مشقام تموم نشده بود نبردن. 

دیروز هدیه رو به خانم معلم دادم. اونم بهم گفت دستت درد نکنه، نمی خواست زحمت بکشی.  آخه من که کاری نکردم. اون واسه من یه سال تحصیلی زحمت کشیده. یه حرفایی هم مامانم یادم داده بود که موقع دادن کادو بگم ولی همشو یادم رفت.


نظرات شما ()

از: علی مامان  سه شنبه 88/2/15  ساعت 9:20 صبح  

خاطرات عقب مانده ی من

سلام

سال تحصیلی داره تموم می شه و من نتونستم خاطراتمو بنویسم. آخه مشقام دیر تموم می شن.   یه روز امتحان دیکته داشتم. خانم معلم گفته بود 11 صفحه دیکته بنویسید.  من فقط یه صفحه نوشتم.  خانم معلمم خیلی ناراحت شد.

یه روز رفتیم شاهچراغ.

یه اردو هم یک شنبه ی هفته ی گذشته رفتیم. خوش گذشت. اما من به خاطر اون مجبور شدم یه قولایی به مامان بدم. این که دیگه وقتی کسی اذیتم می کنه خودمو روی زمین نندازم. صاف وایسم و صاف راه برم. تا کسی فکر نکنه من ترسو هستم.  آخه یه جورایی شد که دیگه برای شما نمی گم.

روز یک شنبه مامان گفت به خانم معلم روزشو تبریک گفتی؟گفتم نه. پرسید چرا؟ منم گفتم همه ی بچه ها بهش کادو دادن. فقط من هیچی نداشتم بهش بدم.

آخه مامان سرما خورده بود. نتونسته بود برای معلمم چیزی بخره.

شب با بابا رفتن خریدن.  منو هم به خاطر این که مشقام تموم نشده بود نبردن. 

دیروز هدیه رو به خانم معلم دادم. اونم بهم گفت دستت درد نکنه، نمی خواست زحمت بکشی.  آخه من که کاری نکردم. اون واسه من یه سال تحصیلی زحمت کشیده. یه حرفایی هم مامانم یادم داده بود که موقع دادن کادو بگم ولی همشو یادم رفت.


نظرات شما ()

از: علی مامان  چهارشنبه 88/2/2  ساعت 11:51 صبح  

خاطره ی دهه ی عاشورا 1387

سلام

از ماه محرم تا حالا می خواستم خاطراتمو بنویسم. تنبلی کردم. آخه مشقام زود تموم نمی شدن. حالا هرچی یادم مونده می نویسم. دهه ی عاشورا مصادف شده بود با دی ماه 1387.

توی دهه ی عاشورا باز هم می رفتیم مهد شهیدان. من می رفتم توی مدرسه ای که بچه ها می رفتن. اونجا رو واسه این گذاشته بودن که ژدرو مادرا راحت به سخنرانی ها و عزاداری گوش بدن. از اون گذشته، بچه ها هم خسته نمی شدن. جایزه هم می دادن.  شبای اول که می رفتم بهم جایزه ندادن. به مامان گفتم من باید جایزمو از اونا بگیرم.  اما باز مثل شبای دیگه وقتی ماشینمون حرکت می کرد به سمت خونه یادم می یومد. تا این که یه شب ازم سئوالی پرسیدن و قرار شد جایزمو بدن. یه نمایشگاهی بود که می رفتم نگاه می کردم. یادم رفت جایزمو بگیرم. شب آخر جایزمو بالاخره گرفتم و کلی خوشحال شدم یه مداد رنگ با یه دفترچه و یه پازل کوچیک.

برنامه های مختلفی داشتن. عذاداری هم می کردیم. یه شب هم که من خیلی خسته بودم اومدن چراغ ها رو خاموش کردن و گفتن بخوابید. منم از خدا خواسته راحت خوابیدم. خیلی چسبید.


نظرات شما ()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

کلاس چهارم
تابستان 1390
آموزش شنا
تجربه ی رفتن به موزه
روزانه های من
[عناوین آرشیوشده]

فهرست


15997 :کل بازدید
2 :بازدید امروز
1 :بازدید دیروز

اوقات شرعی


درباره خودم


من و شیرین کاری هایم

لوگوی خودم


من و شیرین کاری هایم

لوگوی دوستان






لوگوی دوستان


لینک دوستان


.: شهر عشق :.
همای سعادت
صدفم چشم به راهتم برگرد
من هیچم
جزیره صداها

اشتراک


 

فهرست موضوعی یادداشت ها


اردو . باغ فدک . تابستان . حضرت سید علاءالدین حسین . دسته گل . ژیمناستیک . قرآن .

آرشیو


آذر 1387
دی 1387
اردیبهشت 1388
آبان 1388
آذر 88

طراح قالب