سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من و شیرین کاری هایم

[ و فرمود : ] فرزند را بر پدر حقى است و پدر را بر فرزند حقى . حق پدر بر فرزند آن بود که فرزند در هر چیز ، جز نافرمانى خداى سبحان ، او را فرمان برد ، و حق فرزند بر پدر آن است که او را نام نیکو نهد و نیکش ادب آموزد و قرآنش تعلیم دهد . [نهج البلاغه]

از: علی مامان  چهارشنبه 88/2/2  ساعت 11:51 صبح  

خاطره ی دهه ی عاشورا 1387

سلام

از ماه محرم تا حالا می خواستم خاطراتمو بنویسم. تنبلی کردم. آخه مشقام زود تموم نمی شدن. حالا هرچی یادم مونده می نویسم. دهه ی عاشورا مصادف شده بود با دی ماه 1387.

توی دهه ی عاشورا باز هم می رفتیم مهد شهیدان. من می رفتم توی مدرسه ای که بچه ها می رفتن. اونجا رو واسه این گذاشته بودن که ژدرو مادرا راحت به سخنرانی ها و عزاداری گوش بدن. از اون گذشته، بچه ها هم خسته نمی شدن. جایزه هم می دادن.  شبای اول که می رفتم بهم جایزه ندادن. به مامان گفتم من باید جایزمو از اونا بگیرم.  اما باز مثل شبای دیگه وقتی ماشینمون حرکت می کرد به سمت خونه یادم می یومد. تا این که یه شب ازم سئوالی پرسیدن و قرار شد جایزمو بدن. یه نمایشگاهی بود که می رفتم نگاه می کردم. یادم رفت جایزمو بگیرم. شب آخر جایزمو بالاخره گرفتم و کلی خوشحال شدم یه مداد رنگ با یه دفترچه و یه پازل کوچیک.

برنامه های مختلفی داشتن. عذاداری هم می کردیم. یه شب هم که من خیلی خسته بودم اومدن چراغ ها رو خاموش کردن و گفتن بخوابید. منم از خدا خواسته راحت خوابیدم. خیلی چسبید.


نظرات شما ()

از: علی مامان  جمعه 87/10/13  ساعت 11:6 صبح  

تجربه ی رفتن به مسجد با مدرسه

سلام به دوستان گلم خودم.

چند روزی مامان می خواست برام بنویسه ولی تلفنمون قطع شده بود. دیروز هم برقمون قطع شد.   ولی خب امروز می تونید خاطرمو بخوند.

 

اوایل سال ما رو بردن مسجد. چون خاطرشو که گفته بودم، خانم معلم از مامان گرفته بود، نشد زودتر بیام و خاطرشو بگم. حالا براتون تعریف می کنم:

خانم معلم گفت: چهار تایی دست هم دیگه رو بگیرید؛ با احتیاط از خیابون رد بشید.

من دست خانم معلم رو گرفته بودم، نمی دونم چرا از دستم ناراحت بود.  نمی دونم چرا گفت علی و ... با من؟

وسط خیابون ماشین می خواست بزنه به بچه ها،  بچه ها سریع دویدن. وقتی رد شدیم بچه ها گفتن: خطر رفع شد.

رفتیم رفتیم رسیدیم به مسجد.

وقتی وارد مسجد شدیم، دیدم آلبوم عکس امام حسین (ع) رو گذاشته بود. قرآن هم گذاشته بود دورش. شمشیر هم داشت. توی عکس آلبومه فهمیدم چطور امام حسین (ع) کشته شد. قمقمه ی آبی هم که ابوالفضل می خواست بده به آدم خوبا و دشمنا نزاشتن که بده، رو دیدم.

بعد فهمیدم وقتی امام حسین(ع) شهید شد، شمشیرش هم افتاد.

می خواستم برم آلبومه رو نگاه کنم، داد زدن گفتن بیاین بشینین.

نشستیم عقب عقبا. پارچه ها رو دیدیم که روش نماز می خوندن.

یکی از بچه ها سجده رفت و گفت پامون باید اینجور باشه. (گفت: انگشتای شصتمون روی زمین باشه)

بعد بلند شدیم. گفتن امام جماعت جلو می ایسته. رو دیوار یه عکسی بود؛ گفتن اینجا خونه ی خداست. باید آدما یه لباسی بپوشن تا بزارن بیان کنار خونه ی خدا. یکی گفت: چرا نصف بدنشون بیرونه؟ گفتن: اینا لباسای مسجده، باید حتما بپوشن.

 

این ایام عزا و سوگواری رو به همه تسلیت می گم.

 

 

راستی دوستان گلم می تونن خاطره های قبلی منو اینجا ببینن. داداش پارسا ممنون که هر روز می یای. به این آدرس برو کلی خاطره دارم اونجا. 

 

http://aramejanami.persianblog.ir/

 

ادامه مطلب...

نظرات شما ()

از: علی مامان  یکشنبه 87/9/24  ساعت 9:54 صبح  

خاطره ی اولین اردوی من

روز 11 آذر ماه می خواستن ما رو از طرف مدرسه ببرن اردو. من که نمی دونستم اردو چیه. فکر می کردم مثل پارکه که دو هفته قبلش بردنمون.  اصلا خوش نگذشت.

مامان اصرار داشت که نرم و با هم بریم بگردیم. منم دو دل بودم. یهو تصمیم گرفتم برم.  اول سوار مینی بوس شدیم. وقتی رسیدیم صف گرفتیم. برامون حرف زدن. گفتن هر جا آب دیدید قابل خوردنه. رفتیم روی یه صندلی نشستیم، گفتن اینجا اشتباهی نشستین؛ اینجا باید اول نمی دونم چی چی بشینه. ما هم رفتیم پیش اول 4.

توی باغ رفتیم نقاشی بی ذغال نگاه کردیم. نقاشی با چوب و گچ سیاه بود. به دوستم گفتم پتوت کجاست؟ فکر کرد گفتم نقاشی بی ذغال کجاست؟!  گفت پیداش کردم. بهش گفتم: این پتوته؟  

اونجا چیزای ورزشی داشت. اگه سر سره و تاب داشت بهتر بود.  

تو باغه چرخ فلک داشت. صداش اینجوری بود: دوررررررررررر.  همه می خندیدن. گفتن خرابه.

یه آقایی گفت بیاین صندلی بازی. من نرفتم. چون آقای کشاورز منو انتخاب نکرد. آقای کشاورز گفت اول، اولی ها مسابقه ی دو میدانی بدن بعد دومی ها.

قبل از مسابقه نشستیم ناهار بخوریم. خودشون زیر پایی آورده بودن ولی ما خودمون باید می آوردیم.  فلامرزی یه زیرانداز انداخت منم نشستم. نصف ناهارمو خوردم؛ وضو گرفتم رفتم مسجد نماز خوندم. دوباره یه نصفشو خوردم بعد رفتم صندلی بازی بعدش هم دومیدانی. توی مسابقه کلائی اول شد. من آخر شدم.

بعد هم سوار مینی بوس شدیم، اومدیم مدرسه.


نظرات شما ()
<      1   2   3      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

کلاس چهارم
تابستان 1390
آموزش شنا
تجربه ی رفتن به موزه
روزانه های من
[عناوین آرشیوشده]

فهرست


16049 :کل بازدید
8 :بازدید امروز
1 :بازدید دیروز

اوقات شرعی


درباره خودم


من و شیرین کاری هایم

لوگوی خودم


من و شیرین کاری هایم

لوگوی دوستان






لوگوی دوستان


لینک دوستان


.: شهر عشق :.
همای سعادت
صدفم چشم به راهتم برگرد
من هیچم
جزیره صداها

اشتراک


 

فهرست موضوعی یادداشت ها


اردو . باغ فدک . تابستان . حضرت سید علاءالدین حسین . دسته گل . ژیمناستیک . قرآن .

آرشیو


آذر 1387
دی 1387
اردیبهشت 1388
آبان 1388
آذر 88

طراح قالب