اون روز با مامانم رفتیم مدرسه. خیلی شاد بودم که به اردو می رم. توی صف ایستادیم. و با خانم معلم سوار مینی بوس شدیم. خانم معلم گفتن: وقتی رسیدیم کسی جایی نره. می خوام باهاتون صحبت کنم.
وقتی به باغ فدک رسیدیم، خانم صمیمی هیچ چیزی نگفتن. فقط گفتن: از همدیگه دور نشید.
ما هم رفتیم توی محیط باغ. خیلی از دوستای کلاس قرآنمو که کلاس اول بودن رو دیدم. داشتم دنبالشون می گشتم. پایم خیلی خسته شده بود. ولی، خوش حال شدم که پیدایشان کردم.
رفتیم کنار قلعه بادی. عرفان را پیداکردم پول دو هزاری داد به صاحب قلعه بادی. ولی آقای قلعه بادی گفت: فقط یه نفر می شه ولی من به عرفان گفتم بیا. و او هم بدون این که آقاهه بفهمه اومد. بعد با هم بازی کردیم. عرفان زودتر از من رفت چون او بقیه بهش خوردن کمرش داغون شد. منم داغون شدم ولی بیرون نرفتم.
من نمی خواستم برم تو نمازخونه. رفتم ناهار خوردم. ولی وقت نشد که غذامو تموم کنم. چون آخر اردو بود. ناهارم مرغ سرخ کرده بود. دوستم گفت: ببینید این پسر داره پیتزا می خوره. شوخی داشت با من می کرد. خودمم می دونستم. ولی شوخی با مزه ای نبود. اعصابم خورد نشد؛ آخه منظورشو نفهمیدم.
راستی با احسان هم دعوا کردیم. آخه من هی داشتم با فرهادیان فر شوخی می کردم. یعنی یه جورایی هم سرش داد می زدم.
اویعنی فرهادیان فر حدودا بیست بار گفت:«در ضمن در ضمن... »
من به فرهادیان فر حمله کردم. ولی او داشت می خندید. منم به خنده داشتم می دویدم. خیلی خیلی باحال بود. آخه شوخی می کردیم. بعد ما اونقدر دویدیم که من پایم لغزید و درد گرفت. رفتم پیش خانم آموزگار . ایشان گفتن همین الان داریم می ریم.
رفتیم سر صف اردو. داشتن می گفتن که کلاس اولیها و دومی ها و سومی ها بروند. بچه ها داد زدند: « یَ یَ یَ....» بعد بچه سومی ها این داد را زدند. اما بچّه های اول و دومی ها داد نزدند. جوری داد می زدن که انگار دارن به کسی حمله می کنن. با همون حالت داد زدن رفتن سر آبخوری و بازی کردن. من هم رفتم آب خوردم. اینقدر زود وقتمان تمام شد که نتونستیم بازی کنیم. ولی تونستیم آب بخوریم.
بعد هم سوار سرویس شدیم و اومدیم مدرسه.
اونجا تاب و سر سره های گوناگون داشت. پنج تا سرسره بود. توی مدرسه من آب توی دهنم می زاشتم و می ریختم روی فرهادیان فر. او می گفت:« نه این کارو نکن». بعد هم شکایتم کرد.
|