سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من و شیرین کاری هایم

محبتت به چیزی، کور و کر می کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

از: علی مامان  یکشنبه 88/9/15  ساعت 7:26 عصر  

خاطره ی اولین اردوی کلاس دوم

اون روز با مامانم رفتیم مدرسه. خیلی شاد بودم که به اردو می رم. توی صف ایستادیم. و با خانم معلم سوار مینی بوس شدیم. خانم معلم گفتن: وقتی رسیدیم کسی جایی نره. می خوام باهاتون صحبت کنم.

وقتی به باغ فدک رسیدیم، خانم صمیمی هیچ چیزی نگفتن. فقط گفتن: از همدیگه دور نشید.

ما هم رفتیم توی محیط باغ.   خیلی از دوستای کلاس قرآنمو که کلاس اول بودن رو دیدم. داشتم دنبالشون می گشتم. پایم خیلی خسته شده بود. ولی، خوش حال شدم که پیدایشان کردم.

رفتیم کنار قلعه بادی. عرفان را پیداکردم  پول دو هزاری داد به صاحب قلعه بادی. ولی آقای قلعه بادی گفت: فقط یه نفر می شه  ولی من به عرفان گفتم بیا. و او هم بدون این که آقاهه بفهمه اومد.  بعد با هم بازی کردیم. عرفان زودتر از من رفت چون او بقیه بهش خوردن کمرش داغون شد. منم داغون شدم ولی بیرون نرفتم.

 من نمی خواستم برم تو نمازخونه. رفتم ناهار خوردم. ولی وقت نشد که غذامو تموم کنم. چون آخر اردو بود. ناهارم مرغ سرخ کرده بود. دوستم گفت: ببینید این پسر داره پیتزا می خوره. شوخی داشت با من می کرد. خودمم می دونستم. ولی شوخی با مزه ای نبود. اعصابم خورد نشد؛ آخه منظورشو نفهمیدم.

راستی با احسان هم دعوا کردیم.   آخه من هی داشتم با فرهادیان فر شوخی می کردم. یعنی یه جورایی هم سرش داد می زدم.

 اویعنی فرهادیان فر حدودا بیست بار گفت:«در ضمن در ضمن... »

من به فرهادیان فر حمله کردم.  ولی او داشت می خندید. منم به خنده داشتم می دویدم. خیلی خیلی باحال بود. آخه شوخی می کردیم.  بعد ما اونقدر دویدیم که من پایم لغزید و درد گرفت. رفتم پیش خانم آموزگار . ایشان گفتن همین الان داریم می ریم.

 رفتیم سر صف اردو. داشتن می گفتن که کلاس اولیها و دومی ها و سومی ها بروند. بچه ها داد زدند: « یَ یَ یَ....» بعد بچه سومی ها این داد را زدند. اما بچّه های اول و دومی ها داد نزدند. جوری داد می زدن که انگار دارن به کسی حمله می کنن. با همون حالت داد زدن رفتن سر آبخوری و بازی کردن. من هم رفتم آب خوردم. اینقدر زود وقتمان تمام شد که نتونستیم بازی کنیم. ولی تونستیم آب بخوریم.

بعد هم سوار سرویس شدیم و اومدیم مدرسه.

اونجا تاب و سر سره های گوناگون داشت. پنج تا سرسره بود. توی مدرسه من آب توی دهنم می زاشتم و می ریختم روی فرهادیان فر. او می گفت:« نه این کارو نکن».  بعد هم شکایتم کرد.


نظرات شما ()

از: علی مامان  پنج شنبه 88/8/14  ساعت 12:13 عصر  

زیارت حضرت سید علاءالدین حسین

روز شنبه 9/8/1388 از طرف مدرسه ما رو بردن زیارت حضرت سید علاءالدین حسین.

تولد امام رضا(ع) بود.

من خیلی دلم می خواست آن جا را ببینم و دیدم.

حالا خوشحالم که رفته بودم. رفتیم پهلوی ضریح سید علاءالدین حسین دوستانم یکی از آن ها که قرآن خواندن بلد نبود رفت و قرآن آورد و یکی هم که  قرآن با لهجه ی عربی بلد بود. نمی دونستم قرآن سی جزء بلد بود یا نه؟ ولی از بچه های دیگر بهتر بود. و من و فرهادیان فر و یکی از دوستام می خواستیم قرآن بخوونیم؛ ولی نذاشتن. گفتن اگه این کارو انجام بدین بعد همه می خوان بخونن.  رفتیم آنجا که قر آن نخواندیم یکی  ازبچّه هارفت و خودش را توی آینه ی دیوار آن جا نشان داد و خندید. من هم کنار او آمدم و خودم را که توی آینه داشتم می دیدم خنده ام گرفت و خوش حال شدم.   

آخر کار هم رفتیم سر مینی بوس شدیم و دوباره برگشتیم مدرسه.

 

 


نظرات شما ()

از: علی مامان  پنج شنبه 88/8/14  ساعت 12:9 عصر  

روزهای گذشته

روزها گذشت و من کلاس اول رو پشت سر گذاشتم با همه ی خوبی ها و بدیهاش.

اگه خاطره ای یادم اومد حتما می نویسم.

تابستون هم گذشت. و من هیچ مشقی توی تابستون ننوشتم.  بیشتر چیزا تقریبا یادم رفته بود.  ولی خب به مرور که گذشت یادم اومد. نمره های دیکتم روزای اول زیاد خوب نبود. اما تا حالا چندتا 20 گرفتم. تازه امتحان ریاضیمو هم 20 گرفتم.  من ریاضی رو دوست دارم.  حتما ریاضی دان خوبی می شم.

توی تابستون کارای زیادی انجام دادم. کلاس قرآنم رو ادامه دادم. که شنبه ی همین هفته آخرین روزش بود. ولی تصمیم دارم پیش یه استاد دیگه برم و آموختن قرآنو رها نکنم. 

دیگه این که کلاس ژیمناستیک رفتم و هنوز دارم می رم تا ژیمناست خوبی بشم.

کاردستی های زیادی هم درست کردم. چندتایی دسته گل هم آب دادم. که عکسشو به زودی توی ادامه ی مطلب می زارم.


نظرات شما ()

از: علی مامان  سه شنبه 88/2/15  ساعت 9:23 صبح  

خاطرات عقب مانده ی من

سلام

سال تحصیلی داره تموم می شه و من نتونستم خاطراتمو بنویسم. آخه مشقام دیر تموم می شن.   یه روز امتحان دیکته داشتم. خانم معلم گفته بود 11 صفحه دیکته بنویسید.  من فقط یه صفحه نوشتم.  خانم معلمم خیلی ناراحت شد.

یه روز رفتیم شاهچراغ.

یه اردو هم یک شنبه ی هفته ی گذشته رفتیم. خوش گذشت. اما من به خاطر اون مجبور شدم یه قولایی به مامان بدم. این که دیگه وقتی کسی اذیتم می کنه خودمو روی زمین نندازم. صاف وایسم و صاف راه برم. تا کسی فکر نکنه من ترسو هستم.  آخه یه جورایی شد که دیگه برای شما نمی گم.

روز یک شنبه مامان گفت به خانم معلم روزشو تبریک گفتی؟گفتم نه. پرسید چرا؟ منم گفتم همه ی بچه ها بهش کادو دادن. فقط من هیچی نداشتم بهش بدم.

آخه مامان سرما خورده بود. نتونسته بود برای معلمم چیزی بخره.

شب با بابا رفتن خریدن.  منو هم به خاطر این که مشقام تموم نشده بود نبردن. 

دیروز هدیه رو به خانم معلم دادم. اونم بهم گفت دستت درد نکنه، نمی خواست زحمت بکشی.  آخه من که کاری نکردم. اون واسه من یه سال تحصیلی زحمت کشیده. یه حرفایی هم مامانم یادم داده بود که موقع دادن کادو بگم ولی همشو یادم رفت.


نظرات شما ()

از: علی مامان  سه شنبه 88/2/15  ساعت 9:20 صبح  

خاطرات عقب مانده ی من

سلام

سال تحصیلی داره تموم می شه و من نتونستم خاطراتمو بنویسم. آخه مشقام دیر تموم می شن.   یه روز امتحان دیکته داشتم. خانم معلم گفته بود 11 صفحه دیکته بنویسید.  من فقط یه صفحه نوشتم.  خانم معلمم خیلی ناراحت شد.

یه روز رفتیم شاهچراغ.

یه اردو هم یک شنبه ی هفته ی گذشته رفتیم. خوش گذشت. اما من به خاطر اون مجبور شدم یه قولایی به مامان بدم. این که دیگه وقتی کسی اذیتم می کنه خودمو روی زمین نندازم. صاف وایسم و صاف راه برم. تا کسی فکر نکنه من ترسو هستم.  آخه یه جورایی شد که دیگه برای شما نمی گم.

روز یک شنبه مامان گفت به خانم معلم روزشو تبریک گفتی؟گفتم نه. پرسید چرا؟ منم گفتم همه ی بچه ها بهش کادو دادن. فقط من هیچی نداشتم بهش بدم.

آخه مامان سرما خورده بود. نتونسته بود برای معلمم چیزی بخره.

شب با بابا رفتن خریدن.  منو هم به خاطر این که مشقام تموم نشده بود نبردن. 

دیروز هدیه رو به خانم معلم دادم. اونم بهم گفت دستت درد نکنه، نمی خواست زحمت بکشی.  آخه من که کاری نکردم. اون واسه من یه سال تحصیلی زحمت کشیده. یه حرفایی هم مامانم یادم داده بود که موقع دادن کادو بگم ولی همشو یادم رفت.


نظرات شما ()
<      1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

کلاس چهارم
تابستان 1390
آموزش شنا
تجربه ی رفتن به موزه
روزانه های من
[عناوین آرشیوشده]

فهرست


16309 :کل بازدید
14 :بازدید امروز
0 :بازدید دیروز

اوقات شرعی


درباره خودم


من و شیرین کاری هایم

لوگوی خودم


من و شیرین کاری هایم

لوگوی دوستان






لوگوی دوستان


لینک دوستان


.: شهر عشق :.
همای سعادت
صدفم چشم به راهتم برگرد
من هیچم
جزیره صداها

اشتراک


 

فهرست موضوعی یادداشت ها


اردو . باغ فدک . تابستان . حضرت سید علاءالدین حسین . دسته گل . ژیمناستیک . قرآن .

آرشیو


آذر 1387
دی 1387
اردیبهشت 1388
آبان 1388
آذر 88

طراح قالب