سلام به دوستان گلم خودم.
چند روزی مامان می خواست برام بنویسه ولی تلفنمون قطع شده بود. دیروز هم برقمون قطع شد. ولی خب امروز می تونید خاطرمو بخوند.
اوایل سال ما رو بردن مسجد. چون خاطرشو که گفته بودم، خانم معلم از مامان گرفته بود، نشد زودتر بیام و خاطرشو بگم. حالا براتون تعریف می کنم:
خانم معلم گفت: چهار تایی دست هم دیگه رو بگیرید؛ با احتیاط از خیابون رد بشید.
من دست خانم معلم رو گرفته بودم، نمی دونم چرا از دستم ناراحت بود. نمی دونم چرا گفت علی و ... با من؟
وسط خیابون ماشین می خواست بزنه به بچه ها، بچه ها سریع دویدن. وقتی رد شدیم بچه ها گفتن: خطر رفع شد.
رفتیم رفتیم رسیدیم به مسجد.
وقتی وارد مسجد شدیم، دیدم آلبوم عکس امام حسین (ع) رو گذاشته بود. قرآن هم گذاشته بود دورش. شمشیر هم داشت. توی عکس آلبومه فهمیدم چطور امام حسین (ع) کشته شد. قمقمه ی آبی هم که ابوالفضل می خواست بده به آدم خوبا و دشمنا نزاشتن که بده، رو دیدم.
بعد فهمیدم وقتی امام حسین(ع) شهید شد، شمشیرش هم افتاد.
می خواستم برم آلبومه رو نگاه کنم، داد زدن گفتن بیاین بشینین.
نشستیم عقب عقبا. پارچه ها رو دیدیم که روش نماز می خوندن.
یکی از بچه ها سجده رفت و گفت پامون باید اینجور باشه. (گفت: انگشتای شصتمون روی زمین باشه)
بعد بلند شدیم. گفتن امام جماعت جلو می ایسته. رو دیوار یه عکسی بود؛ گفتن اینجا خونه ی خداست. باید آدما یه لباسی بپوشن تا بزارن بیان کنار خونه ی خدا. یکی گفت: چرا نصف بدنشون بیرونه؟ گفتن: اینا لباسای مسجده، باید حتما بپوشن.
این ایام عزا و سوگواری رو به همه تسلیت می گم.
راستی دوستان گلم می تونن خاطره های قبلی منو اینجا ببینن. داداش پارسا ممنون که هر روز می یای. به این آدرس برو کلی خاطره دارم اونجا.
http://aramejanami.persianblog.ir/
ادامه مطلب...
|